رهگذر

آخرین نظرات
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۹، ۲۰:۵۱ - علی
    بنظرم 4
نویسندگان
۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۵
هاجر ..

باید رد شد و رفت از آنجایی که خوشحال نیستی،

باید اونقدری بری که برسی به اونجایی که لبخندت به اندازه پهنای صورتت باشه

باید نذاری کسی بهت بگه باید!

تابتونی اونجوری که میخوای زندگی کنی!

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۲۱
هاجر ..

دنیای یه دختر به پیچیده ترین شکل ممکن سادَست. کافیه با دقت نگاش کنی. دخترایی که مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتن یا موهای خیلی کوتاه دارن یا خیلی بلند. آخه ، موی دخترا ، قلب دومشونه! هر بار جلوی آیینه ، لا به لای تار های سیاه موهاشون پیِ داستان های ناتموم دلشون میگردن. هر بار که موهاشونو شونه میزنن ، سختی هایی که کشیدن ، مردی رو که از دست دادن و حتی !

قلب ِ شکسته ِ فراموش شدشون رو به یاد میارن. وقتی موهاشونو میبافن ، بند به بند ، گیس به گیس غم هاشونو پشتش قایم میکنن.برای همینه که دخترای قوی ، یا موهای خیلی کوتاه دارن یا خیلی بلند. یا موهاشونو کوتاه کردن و برای همیشه خودشونو‌ از اون حس ِ تلخ خلاص کردن ، یا برای فراموش نکردن گذشته تصمیم گرفتن هر روز باهاش زندگی کنن! آخه دنیای دخترا ، به پیچیده ترین شکل ممکن سادست!

روزی اگر دختری داشته باشم ، اجازه می‌دهم موهایش را بلند کُنَد و بریزدشان روی شانه‌هایش… آنقدر در بغل می‌گیرمش، و نوازش می‌کنم دستها و پاهایش را، که دلش هرگز هوای آغوشِ هیچ غریبه‌ای را نداشته باشد … شانه‌ای از بلور می‌خرم برایش، و تار به تارِ گیسوانش را می‌بافم، تا دلش نگیرد از بی محلّیِ آدمهای یخ‌زده … یک روز صدایش می‌زنم رها ، تا بداند دلش فقط باید برای خودش باشد…

رای خودش شور بزند… روزِ دیگر نسترن و نرگس ، تا بداند با یک گُل هم بهار می‌شود ، تا زمستان راهِ قلبش را پیدا نکند … یک روز، گندم می‌خوانمش تا بداند برکتِ خانه است، و اگر برود ، همۀ اشتیاقِ مرا با خودش می‌بَرَد … یک روز سحر می‌شود، تا یاد بگیرد پایانِ تمامِ شبها را در خودش بیابد نه در دستانِ دیگران …

یک روز، الهه و صنم می‌خوانمش، تا همیشه بداند پرستیدنی‌ست… یک روز خورشید است و یک شب مهتاب… نیمه شب، افسانه است و دست نیافتنی …. صبح هم ، عسل جان می‌خوانمش تا با شنیدنِ این اسم، از دهانِ آن که قَدرش را نمی‌داند، دست و پایش را گم نکند … پائیز که شد، صدا می‌زنمش باران و حتماً می‌برَمش روی برگهای زرد و نارنجی، که راه برود، برقصد و ذوق کند از لحظه به لحظۀ زنده بودن‌هایش…

آنقدر می‌خوانَمَش بانو جان و خاتون جان، که باور کُنَد دختر بودن، چقدر شیرین است. اگر دوست داشتنِ خودت را بیشتر از همۀ دنیا بلد شده باشی… تمامِ داستانهای هزار و یک شب را برایش می‌خوانم، تا یادش بماند شهرزادِ قصّه گو بودن خوب است امّا فقط برای پادشاهی که دروازه‌ی سرزمینِ دلش را، فقط برای همین یک شهربانو گشوده باشد…روزی اگر دختری داشته باشم، حتماً به او خواهم گفت که تا آدمش را پیدا نکرده، قدرِ بهشتِ خانه‌اش را بداند … “حوّا شدن این روزها ، تقاصِ عجیبی دارد ….” آری…. من دخترم را “رها ” صدا میزنم

پدری که دختر دارد از پدری که پسر دارد زودتر پیر میشود زودتر شکسته میشود زودتر مو های سفیدش و چروک های روی صورتش نمایان میشود…آخر پدری که پسر دارد وقتی غصه پسرش را بخاطر بی وفایی معشوقه اش میبیند یک روز قرار میگذارند و با هم به بیرون میروند با او صحبت میکند و راه و رسم عشق و عاشقی را به او می اموزد

اما پدری که دختر دارد وقتی میفهمد دخترش بخاطر عاشقی روزگارش تلخ شده بخاطر غرور و غیرت پدرانه اش نمیتواند چیزی بگوید چه بگوید؟؟

یتواند بگوید دخترم میدانم تو عاشق کسی هستی،من از قبل خبر داشتم؟؟؟؟

میتواند بگوید دخترم این راه و رسم عاشقی است…؟؟

با او این گونه رفتار کن این کار را بکن آن کار را نکن...میتواند؟؟

غرور و غیرت پدرانه اش اجازه نمیدهد حرفی بزند مادر و خواهر که نیست بگوید بنشین از عشق جانت برایم تعریف کن پدر است،پدر…

بخاطر همین فقط سکوت میکند غصه میخورد هی خود خوری میکند هی دخترکش را میبیند و حرص میخورد میدانی… پدری که دختر دارد خیلی مظلوم است خیلی… .

میدانی! دختر که باشی از همان بچگی برای خودت خانومی میکنی!

نگرانی نکند عروسک هایت گرسنه باشند و بدو بدو بغلشان کنی الکی شیر شان بدهی!

روی پایت بگذاری و برایش شعر های مهدکودکت را بخوانی تا بخوابند!

توی عروسی ها ساق جورابی سفیدت را بپوشی و هرکس گفت عروسم میشی ؟!

به مادرت نگاه کنی و مثلا قول بدهی که حتما بعد هم خوشگلتر از همه برقصی که کیف کنند چه عروسی دارند! دختر که باشی از همان بچگی عشق لباس عروس و خاله بازی و مامان شدن داری!

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۷
هاجر ..